محض رضای خدا معمولی باشین یه کم!

چه خبره؟! چتونه؟! چرا اینجوریه؟! چرا انگار کسی علائم حیاتی نداره؟!!!

آهــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــای با شماهام.....!

وبلاگ خودم که انگار فقط قسمت آمارش خراب شده و بیخودی شماره زیاد میکنه!

وبلاگ بارون که ۱۰ ساله پنجره های خونشون باز موندن و تلفن ها....! یه نفر هم نظر داده...پریا!!!!

وبلاگ سایه که رو فروردین ۸۶ قفل شده انگار و نظراتشم رو ۴ تا!!!

حالم به هم خورد از بس مداد رنگی ها رو باز کردم دیدم نوشته سلام و تهدید!

تو رو خدا خوبین شماها؟!!

بارووووووووووووووووووووووووووووووووون، سایــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه، دریـــــــــــــــــــــــــــــــــا،

بانـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــو ، فاطمـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه و هستی که به صورت مخفیانه تشریف میاری! (کسی جا نموند که)

خواهشا فقط یه حرف ...یه صدا...یه کلمه...نه بابا جمله هم نمی خوام در همین حد بسه!

چقدر دلم می خواد طوری بنویسم که بعد از خواندنش یه عالمه انرژی مثبت گرفته باشین و یه دنیا انگیزه...

چقدر دلم می خواد این حالت نق و غصه ... این حالت حال به هم زنو! دیگه تو نوشته هام نبینم...

دیروز یه آیه ای می خواندم که مومنان در دنیا نه ترسی دارند و نه اندوهگین می شوند... و روزگار آخرتشون هم که معلومه...!

اصلا چه دلیلی داره...با توام( یعنی با خودمم!) وقتی خدا هست...وقتی هزارتا میلیون تا بی نهایت تا! بهت نعمت داده...همین که راه میری...همین که حرف میزنی...میشنوی...می بینی...یه تن سالم که فقط خودش می دونه که توش چه خبره و ما فقط ۲۰۰ واحد می خوانیم که یه ذره از اونو بفهمیم...وقتی مامان بابا مریم هستن ...خداروشکر...نه بی نهایت خدا رو شکر...اصلا اندازه ی خودش که اندازه نداره شکرش...

می دونم...یادمه هنوز که یه پدر از شدت ناراحتی که چرا ندارد می زنه تو سر بچه اش که دوست داره جایزه ی بیست گرفتنش خوردن برنج! باشه و بچه با سر میخوره به جایی و خونریزی مغزی و مرگ و پدر هم راهی تیمارستان...

می دونم که آدمایی تو همین شهر...تو یه اتاق ۲در۲ زندگی! می کنن و با سیلی ( دیگه فکرنکنم حتی سیلی هم جواب بده!) صورتشونو سرخ می کنن....

می دونم...که ۳ تا از دانشجوها به ۲ سال و نیم زندان محکوم میشن...اونم به خاطر اظهار عقیده...اونم تو دانشگاه که باید مهد آزادی بیان باشه...باید یه محیط علمی آزاد باشه...مگه خود آقای رئیس جمهور تو کلمبیا این حرفو نگفت؟!

دختری می گفت که جایی بوده و یوهو گشت ارشاد میاد...دختره می ترسه می گه یا امام رضا!! گشت تمام دخترهای اون دور و بر را می گیره غیر از اون....!

یا امام رضا...مگه این کار برای دینی نیست که تو قبول داشتی؟!

می دونم...درسامو خوب نخواندم...می دونم که قرار بود دارو کشف کنم! یادمه عقیدمو که می گفتم آخه چشم امیده آدمایی به فکر و دست ماست...البته که به عنوان واسطه ی خدا...

باشه...من خوبم با این حال...خیلی خوب....

من اینجام...این پایین یایینا!

دلم شده قد کوچکترین چیزی که آفریدی خدا....!

چقدر خوبه که حرف نزده را می شنوی...چقدر خوبه که ته تهای دل آدمو...تمام حرفای نگفته ی آدمو می دونی...چون نه من دیگه حس حرف زدن دارم نه حوصله ی توضیح دادن...

شایدم بدم می یاد که خودمو و ضعفمو دوباره یادآوری کنم...

چقدر خوبه که جلوی تو می شکنم...چقدر خوبه که اگه قراره کسی ازم شاکی باشه تویی....تو بخشنده ترین شاکی ای هستی که می شناسم...نمی دونم...شایدم بنده هات شاکی باشن...وای به حالم...

خواهش می کنم...خواهش می کنم از من امتحانی نگیر که توش قبول نمیشم...

بذار مثل همیشه فکر کنم که خوبم...که سعی کردم حداقل بنده ی خوبی باشم...

ســـــــــکــــــــــــــوت میکنم...ولی تو گوش کن...!