به قول یکی از بچه ها این ۳ روز انگار کش میومدن!

کی گفته اگه دیر بگذره یعنی داره بد می گذره؟!

خوب بود...اصلا عالی...

امروز موقع برگشتن باورم نمی شد که سفری رفتم که نه بهم بد گذشت و نه از دست کسی ناراحت شدم و نه کسی رو ناراحت کردم...

مامانم موقع رفتن بهم گفت باید بسازی...اصلا مسافرت واسه همینه...واسه ساخته شدن..اما من همچین حسی بهم دست نداد...!

خدا رو شکر...خیلی خوب بود...

من مشدی پریا شدم!!


بهتره به نزدیک شدن روزای امتحان فکری نکنیم...

نمی دونم طی چه فرایندی و چطور انقدر سریع از کالبد یه دختر دوست داشتنی !و خوب بیرون

میام...! فقط می دونم چنان روم تاثیر میذاره که خودم از شدتش بهت زده می شم!

گاهی وقتا چنان سلسله وار تمام ضایع شدنام تو طول زندگیم یادم میاد که دلم می خواد

 همون لحظه تو اتاقم باشم و درو برای همیشه به روی تمام آدمها ببندم....

نمی دونم چه مرگمه باز....ولی می دونم دارم حال خودمو به هم می زنم!

انقدر افکارم مسخره شدن که به سختی باور می کنم این منم که دارم تو ذهنم تجسمشون

 می کنم...بعد فکر می کنم که همه حق دارن که از من بدشون بیاد...

تمام راهکارهام برای دور کردن این افکار مزخرف کهنه شدن انگار...دیگه دست خودمو خواندم!

تو یه دوگانگی عجیبی معلقم...دوست دارم کسی باشم که خودم خوب می دونم اصلا به اون ربطی ندارم...