اگر یه دختر باشی و تو شهر تهران زندگی کنی...میدونی که حسرت چند دقیقه با آرامش قدم زدن را باید به گور ببری...! فرقی نداره قیافه ات چه شکلی باشه! بی حجاب یا با حجاب...همین که دختر باشی کافیه! 

امروز وقتی داشتم از یه کوچه ی خلوت منتهی به در دانشگاه میگذشتم صدای خش خش پایی که پشت سرم بود وادارم کرد برگردم تا ببینمش...یه پسر نهایتا ۱۴ ساله که سنگک بغلش بود و ماست و این جور چیزا هم تو دستش...خیالم راحت شد...وایسادم تا کیسه های تو دستمو جا به جا کنم...سرمو که بعد از چند دقیقه بلند کردم دیدم چند قدم اونورتر کنارم وایساده...چپ چپ نگاهش کردم و راه افتادم...شروع کرد دنبالم راه افتادن و با التماس می گفت ببین وایسا...هم خنده ام گرفته بود از اینکه تازه سیبیلش دراومده بود و جرات بیشتر نزدیک شدن رو نداشت! هم گریه ام برای خودش ... برای بچگی بی حد و اندازه اش! و برای خودم...


 

این دومین باریه که بعد از تموم شدن یه سریال عدم حضور آدمهاش را تو ۱ ساعت از شبانه روز که میدیدمشون حس میکنم! الان که ۶ ماهه از تموم شدن سریال نور میگذره...گاهی با خودم میگم حتما بچشون به دنیا اومده ! و بعد فکر میکنم که مگه میشه اون همه دوست داشتن و عشق ناب بینشون...اون همه فداکاری و از خودگذشتگی که واسه هم میکردن...همش یه بازی مسخره باشه؟! نه نمیشه...حداقل من نمیخوام باور کنم...


 

من آدم بیخودی شده ام! چیز دیگه ای در مورد خودم نمی تونم بگم!

میگن مقدمه ی هر اختراعی نیازه... 

من میخوام یه دستگاه اختراع کنم که زمانو تو این روزا کش بده! چون شدیدا بهش نیاز دارم... 

تا حدی که اگه یکی لطف کنه به جای من غذا بخوره و استراحت کنه! من شاید...اونم فقط شاید!! بتونم این جزوه ها رو تا روز امتحان بخونم! 

 بدجوری زود میگذره...روزای امتحان که میشه انگار تو تقویم من فقط روزایی واقعا وجود خارجی داره که تاریخ امتحانمه! 

یکی نیست به من بگه تو این اوضاع کلاس زبان رفتنت دیگه چی بود! 

دلم محرم میخواد که انقدر استرس نخواندن درسامو نداشته باشم! 

به مامانم میگم چرا هر سال محرم میوفته درست وسط امتحانای من...تازه تاسوعا عاشورا درست تو فرجه ی شیمی دارویی؟! قاعداتا باید ۱۰ روز جلوتر بیاد دیگه!!!! 

خلاصه دعا کنین که بسی محتاجم...

آدمهای عادی از نظر نویسنده ی کتاب ابله به دو دسته تقسیم میشن. آدمهای عادی که از وضع موجود ناراضیند و آدمهایی که راضیند. مشکل سر آدمهای ناراضیه که خودشون دو دسته اند آدمهای ناراضی که حرکت های احمقانه می کنند و نمیخوان قبول کنن که آدم عادین و آدمهایی که به صورت منطقی تری با این قضیه کنار میان. اون راضی ها هم تا یه کار کوچولو می کنن فکر می کنن که شاخ گاو شکوندن و هیشکی به خوبی و فهمیدگی و ...اونا نیست! ( فهمیدین چی شد؟!)

من اصرار داشتم که خودمو یه جوری بچپونم تو یکی از گروه ها! ( این خیلی مسلمه که من آدم خاصی نیستم!)  

اما بعدش که فکر کردم دیدم دلیلی نداره این تقسیم بندی درست باشه حتی اگه نظر داستایوفسکی باشه! 

آدم عادی از نظر من وجود ندارد! شاید بعضی آدمها را ما نشناسیم اما دلیل عادی بودنشون نیست. هر کسی چیزی تو وجودش داره که اونو از هر کس دیگه ای متمایز میکنه! مثلا یه داستانو که ۱۰ تا شخصیت داره میشه ۱۰ بار نوشت و هر بار یکی قهرمان داستان باشه با یه داستان جذاب و کاملا منحصر به فرد!  

تمام آدمهای معمولی اطراف ما حتما چیزی دارند که خاص آنهاست...من به تجربه اینو دیدم... 

قضیه اینه که شاید بتونی آدمها را به دسته های خوب و بد...شجاع و ترسو...فهمیده و بی شعور و...تقسیم کنی اما به عادی و خاص نه! 

همینطوری اومد به ذهنم! باید یه جایی می گفتمش!