غم که آدمو در هم فشرده میکنه... روح رو مچاله میکنه... آدمو کوتاه میکنه... دنیا رو کوچیک میکنه... خوشی ها رو ناچیز... 

غم خاصیتش کوچیک کردنه... غم واسه اینه که دریچه دیدت رو بکنه ماکزیمم سی درجه... نذاره واضح و درست و وسیع ببینی...

غم راه درستو مخفی میکنه... غم میزان فکر و عقل رو پایین میاره... 

چه باید بکنیم؟ به خوشی ها فکر کن... به خوشی های کوچیک کوچیک... به عزیزترین های زندگیت... به سلامت بودنشون... به سلامت بودنت... به خاطره های خوب... به روزهای خوب گذشته... بزار خوشی ها کار خودشون رو بکنن... بزار جاری بشن در روح و روان و بی اندازه شون کنن... بزار قدت رو بلند تر کنن... بزار دیدت رو وسیع تر کنن...

با خودم میگم هیچ وقت دیر نیست...

ولی باز انگار چیزی روی سینه ام سنگینی میکند... انگار مجرای هوا برای نفس کشیدن تنگ تر میشود...

میگم مهم نیس که چی کار کردی و چی جوری فکر کردی... مهم اینه که از الان چی جوری فکر و عمل کنی...

ولی... ولی من در نهایت روش خودم رو اصلاح کنم... داده های قدیمی ذهنم رو دور بریزم... با آدمها چه کنم؟! با فکرهایی که از شخصیت من شکل گرفته؟ چطور به بقیه ثابت کنم که من مثل قبل فکر نمیکنم؟ من آدم گذشته نیستم؟!

دیگه من آدم گذشته نیستم... دیگه خوشحالی  و ناراحتیم در گرو خوشحالی و ناراحتی بقیه نیس... گره زندگیم با آدمها رو باز کردم... کمک میکنم ولی وظیفه نمیدونم... ذهن و روح و جان و مالم رو درگیر نمیکنم... 

من به دنیا اومدم و قراره که مسیری رو طی کنم... قرار نیس خودم رو داغون کنم... قرار نیس برم تو دره که کسی که بد رانندگی میکنه جون سالم به در ببره... اول از همه من باید فرمون خودمو بچسبم و بعد کسایی رو که مسئولیتی در قبالشون دارم...

بقیه... واقعا اهمیتشون خیلی ناچیزه... خیلی...

بسم الله الرحمن الرحیم

دهه چهارم زندگی رو آغاز می کنیم...

اینکه شروع دهه چهارم زندگی با تولد سروین و اومدن این هدیه قشنگ خدا به زندگیمون همراهه رو به فال نیک می گیرم... اینکه قراره دوباره باهاش بچگی رو تمرین کنیم و ساده بگیریم و ساده بخندیم و ساده کیف کنیم... خودمون باشیم و از زندگیمون لذت ببریم و در گیر و دار دنیا و آدماش نباشیم... راحت ببخشیم... راحت بگذریم و راحت شاد بشیم... 

خوشحالم و خدا رو شکر میکنم برای عزیزانی که دارم... برای احسان که بهترین دوسته... که همدم روزهای خستگیه... وقتی تو بالا و پایین های زندگی دستمون از هم جدا میشه دفعه بعد محکمتر میگیریم دست همو... و این یعنی بهترین همراه...

برای مامان و بابا... که جاشون تو قلبم جوری کنده شده که با هیچ چیزی و هیچ کسی پر نمیشه... که داشتنشون با تمام تفاوت ها و تفاهم ها... بدون شک بزرگترین نعمت خداست...

برای مریم که فقط خدا میدونه چقدر عزیزه برام.... که فقط خدا میدونه روزی چند بار براش  آیت الکرسی و و ان یکاد میخونم...

و برای دوستایی که کنارشون بودن سرعت زمان رو عوض میکنه...که آدم یاد میگیره ازشون و فکر میکنه باهاشون ... گریه میکنه و میخنده و درد دل میکنه...خوشحالم که مثل آدمهای معمول جامعه نیستن... که ارزشها و دغدغه هاشون متفاوته... که این تفاوت کنارشون بودن رو چند برابر لذت بخش تر میکنه