برنامه کودک رو که می بینم کلی بهشون حسودیم میشه! دنیای پاک و شاد و بدون دغدغه!...آزاد آزاد...! واونها برای این آزادیشون یه دلیل بزرگ دارن و اون اینه که بچه ان...!
( احساس میکنم بچه که بودم شعورم بیشتر بود! اون موقع دوست داشتم بزرگ باشم و حالا....! )
کتاب خورشید مغرب رو میخواندم....بازم اون سنگینی بار مسؤلیت...بازم عذاب وجدانها و سردرگمی های آنی همیشگی...! من کجا وایسادم..؟! کاش کسی بود که جواب منو بده....
چند وقت پیش با یاسمن که چت می کردم حرف قشنگی زد!( این لحظات رو باید جایی ثبت کرد چون این اتفاق به ندرت رخ می ده!!)
بهش گفتم حالم بده...با فلسفه ی زندگیم دچار مشکل شدم...و اون جواب داد :
از روزمرگی که بهتره....!
این حرفو که زد احساس آرامش کردم...از این که هنوز چیزی توی وجودمه که منو از عادت کردن باز می داره!
تو قرار نیست مثل بقیه باشی...خب یه راه دیگه پیدا کن...! (این قسمتی از مکالمات من با خودمه!)
و من کلی به این راههای دیگر فکر کردم... به این نتیجه رسیدم که فیلمنامه بنویسم! ( اعتماد به نفس؛هوارتا!) ...اما...
اون برای من نمونه ی یک انسان بود و وقتی می بینم آدمی که یک لحظه سکوت تو کارش نبود حالا تنها کارش سکوته حالم بد میشه...این سکوتش دقیقا روی استطاله های نورونی من راه می ره! ( دوستان اگه متوجه نشدین استطاله نورونی چیه زیاد ناراحت نباشین...منم بعد از کلی فیزیولوژی خواندن نفهمیدم!)
وای که چقدر این هوای بارونی بعد از اون هوای گرم تابستانی می چسبه...من دلم پیاده روی میخواد!
خدایا کمکم کن...خواهش می کنم...
کوچیک که بودم دوست داشتم به این سن برسم اما حال افسوس می خورم و میگم کاش می شدش که من توی همون دوران بچگیم میموندم و از لحظات به بهترین نحو استفاده می کردم.
بارون واقعا نیچسبه .برنامه کودک واقعا میچسبه .ایول ایول ...
خدا یارت ...