همیشه با چیزهایی امتحان میشی که فکر می کنی خیلی مقاومی! که امکان نداره کم بیاری...اونوقت خدا انگار که بخواد تو روتو کم کنی...اون غرور مسخره ات رو له کنی... یه جوری امتحانت می کنه که...

خرید یک کتاب واسه کسی بهونه میشه واسه من که این راه چند متری دانشکده تا میدون انقلاب رو بیام و بعد از مدتها ( برخلاف تصور همه که فکر می کنن من همیشه اونجاها پلاسم! و لیست کتاب تهیه می کنن که من یه وقت بیکار نباشم!) یه سری به کتاب فروشیهای کوچیک و شلوغ انقلاب بزنم...

اونوقت پر شم از حرص خواندن کتاب...اونم هر نوع کتابی از هر موضوعی...چقدر دلم میخواد تمام اون رمانها و نمایشنامه هارو...کتاب های سیاسی و اجتماهی و مذهبی رو بخوانم...خیلی...خیلی...

بارون دلم تنگ شده واسه اون روزایی که زیر بارونهای شدید اونجا قدم می زدیم و حرف می زدیم...دلم تنگ شده واسه یه رابطه ی ناب دوستی...دلم تنگ شده برای حس هایی که نسبت به هم داشتیم و حالا می فهمم که دیگر انگار هیچ جور دیگه ای و هیچ جای دیگه ای نمیشه پیداش کرد!...حیف...

احساس حماقت می کنم از این همه شوقی که برای حرف زدن و خندیدن و شوخی کردن و ارتباط با آدمهای اطرافم دارم...! آدمهایی که رابطه هاشون گذراست...مثل باد...مثل آب...

آخ که چقدر دلم تنگه...چقدر...

نظرات 2 + ارسال نظر
داش آکـُل دوشنبه 11 آذر‌ماه سال 1387 ساعت 10:36 ب.ظ http://dashakol.blogsky.com/

منم دلم خیلی تنگه
نمیدونم این رویاست یا کابوس که یه رابطه ی محشر دوستی داشته باشم با یه نفر به مدت مثلا ۱۰ سال کمش
یا تا آخر عمر
عمرا اگه بشه

پونی خانوم دوشنبه 11 آذر‌ماه سال 1387 ساعت 11:11 ب.ظ http://poni.blogsky.com/

درکت میکنم
این حسو بارها و بارها تجربه کردم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد