سکوت تو داشت منو دیوونه میکرد...وقتی میدیدم یه گوشه نشستی و مجبوری نقش بازی کنی...گریه نمیکنی اما نگاه سردت دل آدمو منجمد میکنه...چیزی نمیخوری و به مهمونا لبخند می زنی... شاید اصلا نفهمی که به کی! 

اونجا که نشستم با خودم میگم مرگ اول و آخر کار هممونه...با خودم میگم مرگ یعنی دیگه علی نیست...یعنی فرصتش تمام شد...یعنی... 

(علی برادر شوهر و پسر خاله ی یکی از دوستام بود...خدایش بیامرزد...) 

این روزا از اون روزای اعصاب خوردکنه...عجیب اعصاب خورد کن! من تحمل شنیدن این همه حقیقت را ندارم! واقعا ندارم...همه چی بهم گره خورده... باورهام هر روز بیشتر شکسته میشه...امیدهام نا امیدتر...پیوندهام با آدمهای اطرافم سست تر...

اما....تو هستی هنوز!

نظرات 2 + ارسال نظر
‌بارون دوشنبه 25 آذر‌ماه سال 1387 ساعت 10:47 ب.ظ http://baran-yasaman.persianblog.ir

چند وقته اینجا کامنت نذاشتم؟میدونی پریا،هر وقت میام اینجا،نوشته هات تازه ان برام حتی اگه خونده باشمشون.یه جور شده هشدار به نفسم،هوشیار کردنش...نمیدونم.این خیلی خوبه که این حرفاتو مینویسی.برا من خیلی خوبه خوندنشون.میدونی،این متنتو که خوندم،خیلی دنبال این نبودم که کی رفته،حس کردم که ووووووووووووووی چه نزدیکی مرگ.بعد ....
وایییییییییی،چه قدر کار نکرده دارم.
آره،هست.چه خوبه که هست.چه قدر،قدر این بودنو نمیدونم.تا کی میخوام ندونم؟اگه دیگه فرصتی نباشه چی؟

بانو سه‌شنبه 26 آذر‌ماه سال 1387 ساعت 11:12 ق.ظ

سلام خانم دکتر ..خوبی؟ خدا بیامرزه....
عزیزم عید غدیر مبارک .دعام کن

سلام عزیز...مرسی...تو چطوری؟ عید تو هم مبارک ...محتاجیم...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد