این روزهای من پره از معجزه...!
وقتی دارم برمیگردم خونه و از بین درختها رد میشم این فکر ،مورو رو تنم سیخ میکنه! سردم میشه و کاپشنم را محکم دور خودم میپیچم...!
کیه که به این همه حماقت بخنده؟! حتی نای خندیدن هم ندارم...!
ولی...معجزه است...مطمئنم که معجزه است...!
کاش چشمامو میبستم و باز میکردم و دروغ بود...کاش همه چیز این دنیای لعنتی یه شوخی بود...کاش آدمها به همان سادگی و زیبایی تصور من بودند...
ممنونم خدای عزیزم...حالا بیشتر از هر وقت دیگری حضورت رو میفهمم...حالا بیشتر از همیشه به تو احتیاج دارم...حالا عشقت را بی شک با هیچ چیز دیگه ای عوض نخواهم کرد!
من همون پریای همیشگی هستم...قول میدم!
هاااااا...چی فکر کردی؟که بیایم تعریف کنیم از قضایای مشابه چیزی که نوشتی که بگیم ما هم؟فکر می کنی اگه بعدش با خودت فکر کنی بازم بگی معجزه بوده؟
پس برا عمق بخشیدن و جاودانه کردن حست :
دحتر تو خل شدیییییییییییی ؟ دیونه شدی ؟ افسردگی گرفتی ؟ یه روانشناس برو
D:
دختر خوب من حسمو نوشتم...حسی که شاید فقط مربوط به همون روزه و یا حتی همون ساعت! دیگه تو که باید بدونی این وبلاگ واسه من حکم قدح دامبلدورو تو هری پاتر دارد! تمام افکارمو میریزم توش! روانشناس رو نمیدونم! خل و دیوونه و اینا هم که قبلا بودم!
سلام پری جان .خوبی عزیزم .؟دلم تنگ شده بودا
حالا عشقت را بی شک با هیچ چیز دیگه ای عوض نخواهم کرد!
آفرین رسیدی به اصل مطلب.