روزای آخر سال هشتادو هفته و من با این همه موضوع واسه فکر کردن، هنوز این قضیه برام به وضوح سالهای قبل نیست...! که یک سال دیگه هم گذشت!
دلم میخواست مدتی، حداقل این روزای تعطیل اجباری! به چیزی غیر از کارهای مربوط به درس و دانشگام فکر کنم! اما انقدر کار نکرده هست که واقعا امکانش نیست!
احساس میکنم روز به روز برای آدمهای دورو برم شناخته تر میشم و برای من که همیشه دوست داشتم یک بعد مخفی و کاملا شخصی داشته باشم اضطراب آوره!
وقتی درست در نقطه ی حساس داستان ( پدر آن دیگری) میبینم که آخر کتاب گم شده و نیست اعصابم خورد میشه بد!
دیروز رفته بودیم جایی تا زن عموم رو ببینیم...دوست زن عموم و دو دوخترش هم بودند...آخرش که میخواستیم خداحافظی کنیم احساس میکردم که به اون سه نفر نزدیکتر از زن عموم! انگار با اونا فامیل تریم! بعضی آدمها را ممکنه برای چند دقیقه بیشتر نبینی ولی تا ابد حک میشن تو ذهنت و اون صورت های خندون و چشمهای مهربون و صمیمی و ساده، هیچوقت از یاد من نمیرن...
حرف زدن و نوشتن برام سخت شده گویا!
حرف ناگفته گفتنی دارد
دُر ناسفته سفتنی دارد
چو رباطست این جهان کهن
آمدن میل رفتنی دارد
این چه پیراهنیست بر تن ما
نه گریبان نه دامنی دارد
به یادتم
سال نو مبارک.
برای خودتو عزیزانت سالی سرشار از شعور، موفقیت و شادکامی آرزو دارم.
سال نو مبارک عزیزم !!!