داشت کتاب میخوند...یوهو یه ذره ی سیاهیو دید که تو هوا معلقه...گفت حتما یه آشغالی چیزیه! دوباره شروع کرد به کتاب خوندن..! اما باز سرشو بلند کرد تا ببینه چی بوده اون...کمی نزدیک تر شده بود...گفت حتما مگسی چیزیه...ذره نزدیک تر شد...وقتی درست روبروی صورتش بود...دید که ای وای...گلوله است! و داستان تموم شد!! 

 

این داستان کوتاه چهارخطیو یکی توی فیلمی تعریف کرد بعد گفت: 

ترس من به خاطر اینه که نمی دونم اون چیزی که داره به سمتم میاد مگسه یا گلوله...ترسم از ندونستنه...! 

میخواستم بگم ترسا همیشه از ندونستنه...ولی نه...خیلی وقتها از دونستنه!

نظرات 2 + ارسال نظر
سینا شنبه 7 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 09:42 ب.ظ

آره ترس گاهی از دونستنه وگاهی از ندونستن!
به نظرت کدوم ترس ترسناکتره؟

بانو سه‌شنبه 17 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 04:35 ب.ظ

سلام عزیزم.نماز و روزت قبول.کاش منم نمیدونستم اما با دونستنم گند زدم به همه چی.....ما رو دعا کن

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد