همه چی در نقطه ی شروع تموم میشه...و لحظه ها پر از اتفاقایی میشه که مثل دایره نقطه ی شروع و پایان یکسان داره!
آینده محو میشه تو روزهایی از جنس نا امیدی و شک و ...و این خونه تکونی ناخواسته ی عقاید به ظاهر محکم! گرد و خاکی به پا میکنه که هم جلوی دید رو میگیره و هم چنان خستم میکنه که از حرکت می مونم...
بغض راه نفس رو میگیره...دلم لک میزنه...لک میزنه واسه ی لحظه هایی و بعد خودمو سرزنش میکنم که بچه نباش و صبر کن...
دلم میخواد برای چند روز حداقل دور از این همه صدا زندگی کنم...!
کاش چیزی برای التیام وجود داشت...!
از اینکه تنها کلید قفل این قضیه دست توئه نه کس دیگه ای عمیقا خوشحالم...به رحمت تو تنها میشه امید داشت...
اگر این حضور غیابها نبود حتما کلاسا رو میپیچوندم!
کاش چیزی برای التیام وجود داشت..
نمیدونم چرا یه چند وقتیه هرچی می خونم احساس می کنم محتواش یکیه فقط با این تفاوت که کلمه ها فرق دارن ! همه خسته ان.همه ناامید.همه بغض دارن.هیچ عشقی دووم نیورده.
دردناکه.زیاد.
به رحمت تو تنها میشه امید داشت...
سلام
نمیدونم چرا اینقدر منفی گرا فکر میکنی و به این شکل مینویسی؟
اگر تونستی کتاب " راز " رو بخون اگر هم خوندی پس تاثیر منفی گذاشته دوباره بخون .