نه اینکه فکر کنی نخوام...نه...اتفاقا تمام تلاشمو برای عوض کردن این حال مزخرف می کنم...! 

همه ی نیروهای درونیمو جمع می کنم تا خوب و شاد و سرحال به نظر بیام... 

دیدن دوستامو بهونه می کنم واسه فراموش کردن...اما... 

تحمل کردن محیط داروخونه وقتی ۴ تا پسر جوون که هیچ رقمه نمی تونم باهاشون ارتباط عاطفی! برقرار کنم مدام دور من میپلکن ( یعنی دارن کارشونو میکنن بدبختا!!) واقعا سخته!  

کاش گوشهام در و دروازه بود...کاش همه چی فیلم بود و آخرش میگفتی کات و همه بلند میشدن و میخندیدن...کاش به ما صبری می دادی که انقدر در مقابل کارهای حکیمانه ات نگیم چرا؟! 

انقدر دلم برای کوه تنگ شده که اگر کسی تو خیابون پیشنهاد رفتنشو بهم بده میرم!! البته نه دیگه به این شوری!! 

چقدر این نوشته ام بی سر و ته بود!

نظرات 2 + ارسال نظر
هستی چهارشنبه 28 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 11:46 ق.ظ

چرااااا آخه؟

بانو دوشنبه 3 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 01:14 ق.ظ

ای بابا.چرا تو خیابون بیا با من بریم خوش میگذره ها

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد