شاید باید رسید!...به اوج جنون...به اوج درموندگی... 

به اونجایی که حتی دست و دلت به دعا هم نمیره...به بهت...به هیچ...به خلاء!  

جایی خالی از صدا...خالی از هوا...

اونوقت شاید وعده های تو تحقق یافت! 

من اعتراف میکنم... 

به بی صبری... 

به کم آوردن... 

به کوچکی! 

من...برای هزارمین بار اعتراف می کنم!

نظرات 2 + ارسال نظر
زهرا سه‌شنبه 28 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 12:21 ق.ظ

من هم بارها طول سال گذشته اعتراف کردم. پیش خودم البته!!!
راستی خدا مرخصی نمی ده؟

من حتی مطمئن نیستم مشکلم با مرخصی حل شه!

منصوره چهارشنبه 29 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 11:52 ق.ظ

همیشه فک میکردم اینا که مشکلات روانی دارن با بقبه یه فرقی دارن.یه چیزی کمتر یا بیشتر دارن.
الان که خودم دارم به سمت همه ی اون امراض میرم میبینم دست خود آدم که نیس!مرز بین دیوونه بودن یا نبودن هم انقدر مخفیه که خودتم نمی فهمی!
خدا اگه مرخصیه مخ تعطیلی بده اونقد که نتونی فک کنی شاید بشه درمون شد!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد