میگه واسه اینکه بتونی مجری اخبار باشی...باید کاملا بی حس و بی تفاوت متن روبروت رو بخونی...نه ناراحت...نه خوشحال...نه عصبانی...مثل سنگ...دیوار! هیچ کس نباید حس تو رو بعد از خوندن اون خبر بفهمه...موضعت رو هم... 

من بیزار میشم از این شغل...چقدر احمقانه اس! چقدر زجر آوره...اصلا برام قابل هضم نیست آدم هایی که با لباس های مرتب و شسته رفته میشینن و زل میزنن تو دوربین و با نگاههای بدون حالت میگن : ۲۰ نفر در طی بمب گذاری کشته شدند... 

من دوست ندارم آدمها واحد باشن...! دوست ندارم قابل شمارش باشن!...شاید مسخره اس...ولی دلم میخواد مجری اخبار بگه امروز حسن و اکرم و...تو بمب گذاری کشته شدن...حسن ۲ تا بچه داشت...قرار بود صبح بره ماست بخره...دیروزبا فلانی دعوا کرده بود!... 

دوست دارم آدمها رو جزئی ببینم...هر کس رو جدا...آدمها رو با خصوصیات مربوط به خودشون ببینم و زندگی اجتماعی شونو... 

با احترام...از اخبار و اخبار گویی و خبرنگاری و این رقم چیزها بیزار شدم...فعلا! 


 کاش هنوز صبح ها به خاطر رسیدن به کلاس دلشوره داشتم...کاش سر کلاس می رفتیم همچنان و هر کاری میکردیم جز گوش دادن!...کاش دوباره میشد که سی بار خسته نباشید بگیم تا استادو خسته کنیم بالاخره و بریم تو سلف یا بوفه...چرت و پرت بگیم و بخندیم...بحث های فلسفی٬ اجتماعی٬ سیاسی و ...کنیم و آخرش بدون قانع شدن بدوییم تا به کلاس بعد برسیم... 

کاش...بغض خفه ام میکنه وقتی فکر میکنم بهش!

نظرات 8 + ارسال نظر
farzad سه‌شنبه 11 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 12:50 ق.ظ http://delshodehgan.blogsky.com

salam
awal az hame bayd begam az archivet kheyli khosham oomad albate motaajeb shodam
az ghadimiaye blogsky. eywalla
bad ham bayad begam ke are kheyli maskhare shode aslan khabare tawallod nist hamash marge

mowafagh bashy

منصوره سه‌شنبه 11 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 11:56 ق.ظ

ماشالا آخه از خونم درنمیای که حسه رو خفش کنی!
هر دوره زیبایی خودشو داره...
قرار نیس مسخره بازیا و بحثا و اینا تعطیل بشه!مگه اینکه خودمون بخوایم!

شهره سه‌شنبه 11 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 12:21 ب.ظ

فکرمیکنی دلت واسه اون دوران نگ شده من که توشم دوست دارمزودتر بگذره البته پایه مسخره بازی ها هنوزم هستم ولی سر کلاس رفتن نه! هر روز به خودم فحش می دم که چرا سر وقت درسامو نخوندم

زهرا پنج‌شنبه 13 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 01:14 ق.ظ

حستو درک می کنم.ولی به هر حال خبر خبره. صرفا جهت اطلاع یاید گفته بشه بدون جهت گیری و . . .موضع رو قبول دارم ولی حس . . . حتی گاهی از دست خودشونم در میره و ناراحتی یا شادی رو می شه دید تو چهره شون!!!
اما برای این حرف تو که حسن و اکرم کی بودن و ... باید یه گزارشگر دغدغه دار و کار بلد پاشن بره گزارش درست حسابی تهیه کنه رسانه هم تلویزیون میلی ما نباشه و پخشش کنه. پس فعلا شما علی الحساب به شغل شریف خبرنگاری و گزارشگری که از این پست معلومه تو خونته بد و بیراه نگو تا بیشتر باهات صحبت کنم ;)

میثم پنج‌شنبه 13 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 02:44 ق.ظ

من امروز به امین میگفتم:
زندگی دوره های مختلفی داره که خوب یا بد تموم میشه و یه روز همه میمیریم!!!
مهد کودک مدرسه و دانشگاه!!! هر کدوم دوران خودشو داشت!
ولی این ۵ سال خیلی شیرین بود خیلی؛ قد عسل!!!
کاش برامون آینده مهم نبود! کاش فقط همین امروز رو میدیدیم!!! کاش اسن زمان می ایستاد!!!

زهرا جمعه 14 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 12:13 ق.ظ

اسن؟!!!:o
آینده باید مهم باشه اما نه اون قدری که امروزو ازمون بگیره! که در اون صورت احتمالا اون آینده هیچ وقت نمی رسه. چون تو آینده هم داری واسه آینده زندگی می کنی!!!

امین جمعه 14 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 08:29 ب.ظ http://hashshash.blogspot.com

حرف زهرا رو قبول ندارم ربطی به رسانه کشور ما نداره شما بی بی سی هم نگاه کنی یارو بدون ذوق و جهت گیری خبر رو می خونه.
استالین یه حرف جالبی داره. میگه مرگ یه نفر فاجعه است اما مرگ هزار نفر یه آماره.
خیلی حس بدیه که یه فصلی از زندگیت تموم شه. امروز از مسیری که با دوستای دبیرستانم می رفتم کوه رفتیم با میثم کوه. خیلی حس عجیبی بود تو جای جای کوه تصویر دوستام و صداشونو می شنیدم در حالی که اونا دیگه ایران نیستن و سالها بر نمی گردن. امروز خیلی افسوس اون روز ها رو خوردم

زهرا شنبه 15 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 01:45 ق.ظ

اتفاقا موقع نوشتن این نظر چهره بعضی از خبرنگاران بی بی سی اومد تو ذهنم که چطور تاسف یا شادی رو می شه بعد از بعضی اخبار تو چهره شون دید!!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد