به نام تو...

مامان یه تزی داره که نمی دونم از کجا آورده! میگه چهل روز که چیزی رو رعایت کنی...یکی از درهای حکمت خدا به روت باز میشه...!!! 

چهل روز تمرین کردم تا از دلبستگی هام بگذرم...که شاید یکی از بزرگهاش وبلاگم بود...روز دوم چله بود که زهرا پرسید سخته؟!...نمی دونم جواب من تونست میزان سخت بودن این موضوع رو برام٬ منتقل کنه بهش یانه... 

روز بیستم چله...یعنی درست روزی که حالم به یه دلیلی خیلی بد بود و نوشتن میخواستم زیاد...به خدا گفتم بیخیال...یعنی با خودم فکر کردم که واسه خدا که این تصمیم های احمقانه ی من اهمیتی نداره...گویا جدی گرفته بود خدا که گفت: و من المومنین رجال صدقوا ما عاهدوا...!!! 

خوب یا بد این چهل روز گذشته و حکمت خدا احتمالا تو این نتیجه هایی نیست که گرفتم: !!! 

 

این روزها عجیب کم میارم...حالا احساس میکنم من از جنس این دنیا نبودم...نیستم...من از جنس آدمهایی نیستم که مهربونی و لبخند رو به پای حماقت میگذارن...که گذشت رو به پای ابلهی و به روی خودت نیاوردن رو به حساب نفهمی...! 

من دیگه حال و حوصله ی صبر کردن رو ندارم...که من کی صبور بودم؟!! شاید هیچوقت...! 

بعید میدونم از دلبستگی هام جدا شده باشم...شاید نوعش رو تغییر دادم به چیز بدتری! 

این روزها داره بد میگذره...کی قراره قیامت بیاد؟! 

 

بی تو بی همقطار می میرم                   من از این اتظار می میرم 

منو از روز رفتنت کشتی                         برنگردی دو بار می میرم 

همه سال بی تو یک روزه                       من به روزای هفته بدبینم 

حالم از بعد رفتنت خوش نیست              همه روزا رو جمعه می بینم 

مثل پروانه ای که تو پیله است                دلم از این همه قفس خونه 

جز تو که روزگارمو دیدی                         دیگه کی حال مارو میدونه 

من دارم از تب تو می سوزم                   دل دریا رو آب کن...برگرد 

زندگی ام انتظارته هر روز                       زدگیمو رها کن.....از این درد...!!!


 شاید نوشته ی بعد چله نباید همچین چیزی میشد! ممنون که تو روزهای نبودنم خالی نکردین اینجارو...

نظرات 8 + ارسال نظر
هیس شنبه 27 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 11:49 ب.ظ http://l-liss.blogsky.com

چه فکر خوبی
سلام

شهره یکشنبه 28 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 03:27 ب.ظ

روزها نمی تونن بدتر از این بگذرن. شایدم اینا بهترین روزهای عمرن که داره خیلی سریع و به نظر ما بد م گذرن!!! بعضی وقتا دلم می خواد پشتپا بزنم به همه چیز ولی بعضی وقا هم سعی می کنم به خودم بقبولونم که شادم! اه بابا این چه روزگاریه آخه!

میثم یکشنبه 28 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 11:56 ب.ظ

تبریک میگم! گاهی می برنت به چله! اون دیگه خیلی حال میده!

هستی دوشنبه 29 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 09:35 ق.ظ

سلام
خوبه که تا شب چله چله رو تموم کردی ..اینو به فال نیک میگیریم

تو غایب نیستی.....من غافلم!

زهرا چهارشنبه 1 دی‌ماه سال 1389 ساعت 11:47 ب.ظ

بدین وسیله از طرف کلیه بلاگرها بلاگ خونها بلاگ نخون ها بلاگ بین ها و . . . ورود مجدد شما رو به عرصه بلاگ و بلاگ نویسی تبریک عرض می نماییم.
کاش می شد از طرف چله نشین ها هم تبریک بگم!!
با شدت و حدت وصف نشدنی باهات هم حسم. جهت کسب اطلاعات بیشتر می تونی به منصوره که تلاشی ناموفق در خوب کردن حال من داشت در حالیکه خودشم حال خوبی نداشت مراجعه کنی

زهرا چهارشنبه 1 دی‌ماه سال 1389 ساعت 11:49 ب.ظ

منم مثل تو احساس می کردم دیگه نمی تونم صبر کنم. صبرم تموم شده!!
فال شبه یلدام صبر در اومد. دهان مبارک تا مدتی بسته شد و حال مبارک بیشتر رفت تو قوطی

منصوره پنج‌شنبه 2 دی‌ماه سال 1389 ساعت 02:35 ق.ظ

خیلی بده...امروز منم صبرم تموم شد.چیه این صبر که انقد مهم و دوره ونیست!؟

خودم پنج‌شنبه 2 دی‌ماه سال 1389 ساعت 06:44 ب.ظ

به شهره: دقیقا میفهمم چی میگی... :((
به میثم: چی جوری آدمو می برن چله؟!!
به هستی: مرسی عزیزم...آره خب! :)
به زهرا: من از طرف نویسنده های مشهور این تبریکتو می پذیرم!! :)
جالبه...خدا هم چند بار داستان موسی و خضر رو گفته برام..!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد