هیچ فکرشو نمی کردم روزی زندگی به اینجا برسه...روزی که بالاخره مجبور باشم که فکر کنم و تصمیم بگیرم...اونم جدی جدی...! 

تصمیم هام همه لحظه ای شدن و وابسته به روزی که گذروندم... 

روزایی که داروخونه میرم و در مقابل رد درخواست دادن آنتی بیوتیک یا هر کوفت دیگه ای برای هزارمین بار میشنوم: مگه من معتادم؟!! یا برای کسه دیگه ای میخوام! یا دکتر داده گفته ادامه بده! و تازه اگه مودب باشه نبندت به فحش و بد و بیراه...! باید با خونسردی و لب خندان و بدون اینکه به روی خودم بیارم برای صدهزارمین بار و تازه اگه اجازه بدن! توضیح بدم که هیچ ربطی به اعتیاد نداره به جان عزیزت و یه چیزایی در مورد مقاومت میکروبی بگم و دوره ی آنتی بیوتیک...! و تازه طرف تره هم خورد نکنه واسه حرفات و اگه خیلی لطف کنه بدون اینکه تورو مورد عنایت قرار بده فقط سرشو بندازه پایین بره بیرون...! و مطمئنم که از داروخونه ی بعدی میگیره و تو دلشم میگه به اسفل السافلین که ندادی... خوردی؟! از این یکی گرفتم!!! 

یا روزایی که مردی یا زنی با شنیدن قیمت دارو رنگش می پره و حالش بد میشه و میگه مگه گرون شده باز؟! یا پیرمردی که به خاطر دویست تومن ناقابل چونه میزنه و اعصاب خودشو و بقیه رو داغون میکنه و دستهاش میلرزه و چشماش پر اشک میشه...  

یا هر باری که واسه هر کاری بیرون میری از خونه و یه عالمه آدمی رو میبینی که هیچ امیدی به هیچ چیز ندارن و نفس میکشن چون قدرت تموم کردن زندگیشونو ندارن... 

یا روزایی که تو کلاسها از آرمانها میگیم و میخندیم به اینکه هنوز دستگاههای ۴۰ سال پیشو داریم و در حالی که تو دنیا به استریل کردن محیط قرص سازیشون فکر میکنن! ما فقط یک بیمارستان داریم که مواد تزریقیشو تو یه اتاق تمیز آماده میکنه نه وسط بخش و لای دست و پای بیمار و پرستار...! 

تو این روزها مصمم میشم برای رفتن...تو فکر کن فرار! جدی جدی تصمیم میگیرم که واسه ادامه تحصیل برم از این کشور....اونوقت بابا دوباره میره تو فکر و میگه آخه تنها؟! و مامان یاد مصیبت عظمی! میوفته و میگه اگه میخواستی بری محمد چش بود؟! 

و من یاد این میوفتم که چه شعارهای وطن پرستانه ای رو براش ردیف کردم و دم از موندن و سوختن و ساختن زدم! محمد چیزیش نبود...من یه چیزیم بود احتمالا! 

و روزهایی که یه نور امیدی برای چند لحظه پیدا میشه...یا فهیمه خیلی با تحکم و هیجان در مورد منابع پی اچ دی میگه...یا سنتور میرم و استادم به خاطر پیشرفتم تشویقم میکنه...یا خیلی واقعی تر در مورد زندگی و اطرافیانم نگاه میکنم.... 

دلم میخواد بمونم...دلم میخواد تمام دغدغه ام خوندن واسه دادن امتحان پی اچ دی باشه و بعدش کمک کردن به همون مردمی که قدر درس خوندنت رو نمی دونن!... 

و تازه یادم میره روزی آرزو داشتم بعد از داروسازی درس دیگه ای بخونم...!

نظرات 9 + ارسال نظر
میثم سه‌شنبه 30 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 09:07 ب.ظ

ه! جوون یعنی همین. یعنی هزار راه نرفته و یه هزار راهی روبه رو! همه آدم ها تو سن ما اگه عاقل باشن فکر می کنن به آینده اگه نه می گن بی خیال و ...
به هر حال موفق باشی

خودم سه‌شنبه 30 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 10:44 ب.ظ

بعضی وقتها واقعا حسودیم میشه به این همه دل خوشی که داری! نعمتیه واقعا...

زهرا پنج‌شنبه 2 دی‌ماه سال 1389 ساعت 12:01 ق.ظ

حتی تو فکر کردن به رفتن هم تفاهم داریم. منم به ناچار به رفتن فکر کردم. ولی به مامانم اینا نگفتم. چون می دونستم اگر بگم دیگه ول کن نیستن . . .
ولی بعد که تو جواب کجا و بعدش که چی و . . . موندم مثل تو به موندن و سوختن و چیزیو نساختن و . . . رسیدم.
بی خیال نتیجه. . . باید موند و تکلیف رو انجام داد و رفت . . .

میثم پنج‌شنبه 2 دی‌ماه سال 1389 ساعت 12:50 ق.ظ

این دلخوشی نیست! سر خوشیه!

منصوره پنج‌شنبه 2 دی‌ماه سال 1389 ساعت 02:46 ق.ظ

چرا این روزا همش هممون به این موضوع فک می کنیم!
به معنای واقعی کلمه به پوچی رسیدم.حوصله هیچ کاریم ندارم بدبختی.خودمو می زنم به کوچه علی چپ که یادم بره.اگه ذره ای حس می کردم جایی خارج از ایران به ایده الام میرسم ذره ای درنگ نمی کردم.
حالمان از شیفت به هم می خورد...:(

خودم پنج‌شنبه 2 دی‌ماه سال 1389 ساعت 06:39 ب.ظ

به زهرا: می دونی زهرا...من حداقل فکر میکنم که یکی از مزیت های رفتن تجربه جدید پیدا کردنه...حداقلش اینه که تو این پروسه ی کسل کننده به موجودی که فقط عادت کرده تبدیل نمیشی...!
به میثم: منظورم این بود که چه دله خوشی داری! نه دلخوشی! که همون مودبانه ی سرخوشیه! :)
به منصوره: چون هممون افتادیم تو دور یه زندگی مزخرف تکراری...! حتی از فکر اینکه مثل دکترای شیف صبح ۱۵ سال کارم این باشه که تو اون داروخونه شیفت بدم و بعد برم خونه حالم به هم میخوره...!

احسان شنبه 4 دی‌ماه سال 1389 ساعت 12:43 ق.ظ http://www.gago.blogfa.com

سلام دوست عزیز .... راستشو بخوای این روزا همه به فکر رفتنن اخه توی این...واسه ادم و ادم بودن ارزشی قائل نیستن ..یه جورائی توی دنیای خیالی زندگی می کنیم دروغ های رسانه ها و.... نسل سوخته که میگن مائم.....وقتی واسه صداقتت ارزشی قائل نباشن......
من جون تازه صفحه رو راه انداختم دل نوشته ندارم ولی خوب خوشال می شم بیای

[ بدون نام ] یکشنبه 5 دی‌ماه سال 1389 ساعت 04:37 ق.ظ

حالم داره از همه چیز به هم می خوره. حتی قیافه خودم تو آینه. از صداها ی زجر آور و دیدن گریه های مردم تو سینا جونم به لبم رسیده و در واقع دارم دیوانه می شم. امشب 2 بار کد زدن و صداهای دستگاهای لعنتی داره رو اعصابم طناب می زنه. خسته شدم از دیدن این همه درد و بدبختی ولی خب چه می شه کرد. بلاخره هدفمند شدن این عواقبم داره دیگه!

شهره یکشنبه 5 دی‌ماه سال 1389 ساعت 04:38 ق.ظ

من خودم بودم در پیام گذشته

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد