حسی عجیب دارم شبیه پوچی! تاثر ناتور دشت و کوری خوندنه...یا اتفاق های زندگی...نمیدونم.. 

تقصیر این بلاتکلیفی ها و دلواپسی ها و سردرگرمی هاست یا تقصیر عجله ها و بی صبری های خودم...نمی دونم... 

تاثیر هیچ کاری نکردن ها و هیچ نبودن ها ست...نمی دونم! 

فقط میدونم که زندگی کردن سخته و اون چیزی که من بهش سخت میگم خیلی خنده دارو مسخره و آسون و راحته... 

عجیب اینه که غرهایی به خودم میزنم که تمام و کمال جواب هاشونو می دونم و به مسخره بودنشون ایمان دارم... 

کاش کاری می کردم...کاش صبر بیشتری داشتم... 

(ناشکری نیستا خدا...زیر چشمی نگاهکن و بگذر...!)

نظرات 5 + ارسال نظر
محمدرضا دوشنبه 21 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 06:31 ب.ظ http://mamreza.blogsky.com

سلام

منصوره سه‌شنبه 22 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 01:02 ق.ظ

چههههههههههههههههههههه عجب! :)
منم همینطوریم! :((((((((
منم مطمئنم تمووم می شه!

احسان چهارشنبه 23 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 12:31 ق.ظ

؟
:(

دکتر حیران یکشنبه 27 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 02:55 ب.ظ

منم از وقتی فریدون سه پسر داشت رو خوندم همین حسو دارم!

منصوره چهارشنبه 13 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 09:27 ب.ظ

تو چرا می میری هی!!؟ :(

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد