لب مرز این دنیا و اون دنیا...اون زمین خاکی پر از حفره های کوچیکه... اون آدمهای سیاه پوش داغدار...آخ که چقدر دلم میخواد ما آخرین خانواده داغدار باشیم...آخ که چقدر دلم میگیره که در عرض ۳-۴ ساعت بعد از مراسم خاکسپاری تمام حفره های کناری پر میشه... مثل کابوس میمونه...آخ که چقدر دلم میخواست از خواب بلند شم تو این سه روز و همه چیز یه شوخی مسخره باشه... خاله میگه همیشه میگفتم اینایی که تو مراسم خاکسپاری میسوزن و گریه میکنن چه حالی دارن؟! ...حالا میفهمم...مامان میگه٬ من میگفتم چطور بعضی ها تو مراسم سوم آروم میشینن و گریه نمیکنن...حالا فهمیدم چون دیگه اشکی نمیمونه...آره دیگه اشکی نمونده...
بدتر از اون این حس خالی بودنه...این حس تموم شدن...
حس خالی شدن
این روزها نمی دونم چرا همش خبر مرگ دارم می شنوم
آدما چون پیر شدن نیست دلیلش
به آدمایی فکر می کنم که میمونن و غصه می خورن و مجبور به ادامه دادنن
ترسناک و وحشتناکه
به این که چه قدر من منتظر آینده ام. آینده ای که ممکنه نباشه
امروز هستیم و فردا نیستیم
امروز فیسبوکمون و آپدیت می کنیم و فردا زیر عکس تازمون همه می نویسن که باورشون نمی شه که دیگه نیستیم
عجیب نیست ولی پر از غمه
آخرش هم ختم به این میشه که خدا بیامرزتش
خدا به خونوادش آرامش بده
ولی اون حفره هه چی که با مرگ هر عزیزی تو ما ایجاد میشه
چرا اگه اصلا این دنیا یه بازی مسخرست ما اومدیم توش
چه قدر بیخودی دل بستیم
امروز هستیم و فردا نیستیم
سلام
نمیدونم چه باید گفت.
ولی یاد این جمله افتادم که
تا شقایق هست زندگی باید ....