سلام میخوام یه شعر دیگه از سهراب بنویسم.
جای سایه خالی اگه بود می گفت :بابا تو هم با این سهراب مارو خفه کردی!
چون می دونم شعرهای سهرابو خیلی دوست داره این شعرو فقط به خاطر اون می نویسم!!!
سوره تماشا
به تماشا سوگند
و به آغاز کلام
وبه پرواز کبوتر از ذهن
واژه ای در قفس است.
حرفهایم مثل یک تکه چمن روشن بود
من به آنان گفتم:
آفتابی لب درگاه شماست
که اگر در بگشایید به رفتار شما می تابد
وبه آنان گفتم
سنگ آرایش کوهستان نیست
همچنانی که فلز؛زیوری نیست به اندام کلنگ.
در کف دست زمین گوهر ناپیدایی است
که رسولان همه از تابش آن خیره شدند.
پی گوهر باشید.
لحظه ها را به چراگاه رسالت ببرید.
ومن آنان را به صدای قدم پیک بشارت دادم
و به نزدیکی روز:و به افزایش رنگ.
به طنین گل سرخ؛پشت پرچین سخن های درشت.
وبه آنان گفتم
هر که در حافظه چوب ببیند باغی
صورتش در وزش بیشه شور ابدی خواهد ماند.
هر که با مرغ هوا دوست شود
خوابش آرام ترین خواب جهان خواهد بود.
آنکه نور از سر انگشت جهان برچیند
می گشاید گره پنجره ها را با آه.
زیر بیدی بودیم
برگی از شاخه بالای سرم چیدم گفتم:
چشم را باز کنید؛آیتی بهتر از این می خواهید؟
می شنیدم که بهم میگفتند:
سحر میداند سحر!
سر هر کوه رسولی دیدند
ابر انکار به دوش آوردند
باد را نازل کردیم
تا کلاه از سرشان بردارد.
خانه هاشان پر داوودی بود؛
چشمشان را بستیم.
دستشان را نرساندیم به سر شاخه هوش.
جیبشان را پر عادت کردیم.
خوابشان را به صدای سفر آینه ها آشفتیم.