-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 12 مردادماه سال 1389 12:59
هیچی اندازه ی دلتنگی های بعد مسافرت بد نیست! اندازه ی منگنه شدن به زندگی روزمره...! وقتی فکر میکنی دیگه نمیشه با خیال راحت تو خیابون استقلال قدم بزنی و هیچ مغازه ای رو جا نندازی!...دیگه نمیشه به اداهای پسرک بستنی فروش بخندی و آخرش بعد از شنیدن قیمتش کوفتت شه! دیگه نمیشه تو مسجد ایاصوفیه قدم بزنی و نقاشی مریم و مسیح رو...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 8 مردادماه سال 1389 11:24
ınja ıstanbule! va chon man jaye horufe farsı ro ruye kıbord hefz nıstam majburam englısh betypam! ınja shahrıst ke hata baraye gedayı...yanı baraye yekı az ghamnaktarın etefaghaye zendegıe shahrı ! ham raye avaz khundan va raghsıdano entekhab mıkonan!! dıruz tu khıabune montahı be taksım chand sorkhpust ba lebase...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 5 مردادماه سال 1389 01:46
میخوام کار کنم...شب و روز...انقدر که همه چیز از یادم بره...خودم حتی...انقدر که مریض شم! دلم میخواد کتاب بخوانم...هی غرق شم تو همه آدمهاش...هی گریه کنم به جاشون...هی بخندم باهاشون...انقدر که بالا بیارم دیگه! دلم میخواد بازیگر شم...نقش بازی کنم...بشم کس دیگه ای برای مدتی...برم تو پوست یه نفر دیگه زندگی کنم...چرا تو اون...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 2 مردادماه سال 1389 19:50
روزهای سگی روزهایی است که ویروس هاری فعال شده و تا شعاع یک کیلومتری هر کسی که اطرافت هست از گاز گرفتگی بی نصیب نمیمونه! خلاصه تا دیر نشده هر کسی امروز با من کوچکترین تماسی داشته بره ایمونوگلوبولین هاری بزنه! هنوز هم نمی فهمم که چرا باید مجبور باشم بین دو تا جا که یکیشو دوست ندارم و اونیکی که دوست دارم حتی ساعت شیفتشم...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 29 تیرماه سال 1389 22:42
ممنونم به خاطر این سوال: میخوای چی کار کنی در آینده؟ هدفت چیه؟! تا من ناگهان معنای تمام لغت های کار و آینده و هدف رو گم کنم و بعد تمام گوشه کنارای ذهنمو بگردم و آسمون رو به ریسمون ببافم و آخرشم خودم نفهمم که چه چرتی گفتم! بعد تو متعجب به من نگاه کنی و بگی من آخرشم نفهمیدم و من دوباره شروع کنم آسمون رو به ریسمون بافتن!...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 27 تیرماه سال 1389 00:08
داشتم فیس بوک یکی از دوستای اول دبستانم رو میدیدم که چشمم افتاد به این عکس: این عکس...این آدمها...یعنی ۷ تا ۱۰ سالگی من...! یعنی دویدن تو زمین فوتبال...یعنی کل کل های بچه گونه...یعنی چیدن پرتقال...خوردن نارنگی...بوی گریپ فروت...یعنی پز دادن سر تعداد لباس هایی که برای عروسکامون دوختیم...! یعنی خوردن کباب وسط مهمونی ها...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 24 تیرماه سال 1389 00:41
نمی ترسم اگه گاهی دعامون بی اثر میشه همیشه لحظه ی آخر خدا نزدیکتر میشه هیچ حواست هست به ما؟! از دستم دررفته حساب لحظه های آخر...! دیگه عادت انتظار هم از سرم افتاد...دیگه میگم همینی که هست...میخوای بخواه..نمیخوای هم...بخواه! مهندس میگه کار خیرو میذاری سر راه بنده های خوبت...بنده ی خوبی نیستم لابد! میدونم نگام...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 17 تیرماه سال 1389 01:22
عاشقم کردی پیرمرد! همون موقع که نسخه رو گذاشتی رو پیشخون و گفتی که تموم شد...بهش گفته بودی باید زنده بمونه...باید بالای سر بچه هاش باشه...نباید زودتر از تو بمیره... من نگاه کردم به داروهای تو نسخه...تاموکسیفن بود...گفتی هشت بار شیمی درمانی کرده خانومت...بعد با خوشحالی گفتی که ولی بالاخره تموم شد...یه طوری از...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 12 تیرماه سال 1389 17:57
حس میکنم انقدر کلمه ها رو استفاده کردم که بی معنی شدن...که بیمزه شدن!...که تموم شدن...حرفها ته کشیدن...داستانها تکراری شدن...روزها رنگ باختن...و من لحظه به لحظه بی حس تر... من بزرگ نشدم...دنیا بزرگ شد...دنیا شد به تعداد آدمهایی که به دنیا اومدن...به تعداد آدمهایی که مردن...دنیا شد پر از آدمهای رنگارنگ...من بی رنگ...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 9 تیرماه سال 1389 01:52
اگه فرض کنیم که زندگی هم چیزی شبیه فوتبال باشه...اونوقت نباید انتظار داشت که همه مدافع و یا همه مهاجم باشن...یعنی لازمه ی یه کار قشنگ و تیمی اینه که هر کسی سر جای خودش باشه و نمیتونی بگی که چه کسی بر دیگری برتری داره و هر کدوم یه جور مهمن! ( این هم از تاثیرات فوتبال دیدن های این روزا...!) من عادت ندارم که از ظاهر کسی...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 5 تیرماه سال 1389 13:02
و درود خدا بر او، فرمود: مؤمن باید شبانه روز خود را به سه قسم تقسیم کند: زمانی برای نیایش و عبادت پروردگار، و زمانی برای تأمین هزینه زندگی، و زمانی برای واداشتن نفس به لذت هایی که حلال و مایة زیبایی است. خردمند را نشاید جز آن که در پی سه چیز حرکت کند: کسب حلال برای تأمین زندگی، یا گام نهادن در راه آخرت، یا به دست...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 2 تیرماه سال 1389 00:11
امشب...میخوام بچه باشم...میخوام بیام بشینم تو بغلت و سرم رو بزارم روشونت و گریه کنم و تو دستت رو بزاری رو سرم و لبخند بزنی...از اون لبخندایی که خورشید تو نقاشی های بچه ها میزنه! می دونم...از ماده نیستی...من غلط بکنم که تو رو به چیزی تشبیه کنم...اما از بس مهربونی که ناخوداگاه یه لبخند میاد تو ذهن آدم...از اون لبخندای...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 31 خردادماه سال 1389 19:32
احساس میکنم نسبت به خیلی چیزها( با ارفاق نمیگم همه چیز!) desensitize شدم دیگه! برای دوستانی که نمیدونن ، desensitize برای آلرژی و آسم و حساسیت به پنی سیلین چیز بسیار خوبیه اما برای هر چیز دیگه ای تو زندگی از نظر من افتضاس! مثل اینه که یه آلرژن بیاد تو بدن...بعد همه سلولهای ایمنی دادو هوار راه بندازن و با هر چی که دم...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 28 خردادماه سال 1389 11:28
آره...خودم خواستم...اصلا تک تک این آجرها رو خودم با دست خودم رو هم چیدم...خودم سفتشون کردم...خودم کردمش دیوار... حالا که این دیوارها دورتادورمو گرفته نه توان شکستنشونو دارم و نه می تونم کمک بخوام از کسی...!انقدر بلندن که نه صدا به جایی میرسه و نه صدایی میشنوم...که هوا برای نفس کشیدن هم کم میارم گاهی اوقات! میگن اسم...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 26 خردادماه سال 1389 08:04
خیلی وقت پیش کسی برام داستانی یا فیلمی رو تعریف کرده بود که نمی دونم چرا همچنان انقدر پررنگ توی ذهنم مونده...! قضیه این بود که جماعتی قصد روانی کردن زنی رو داشتن...حالا به یه دلیلی...این زن رو میبرن تو یه کلبه و چند نفر روی سقف راه میرن و میپرن...بعد زن به اون کسی که تو کلبه همراهش بوده میگه که این صداها ماله چیه و...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 23 خردادماه سال 1389 21:54
دلم میخواد بخوابم...بعد زمانی که «الذین استضعفوا فی الارض» شدن « وارثین» بیدار شم! باور کن ۱ روز زندگی تو اون زمان رو ترجیح میدم به ۱ سال زندگی الان...می دونم...خیلی روم زیاده! به یه چیزایی نمیشه عادت کرد...به یه چیزایی هم میشه...مثلا به اینکه تختتو هیچ وقت جمع نکنی! یا مثلا صبحونه حتما یه چیز شیرین بخوری...یا همین یک...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 17 خردادماه سال 1389 21:46
آخرین جلسه از آخرین کلاس تئوری دسته جمعی رو جشن گرفتیم و من که اصولا آدم نوستالژیکی می باشم ابدا احساس ناراحتی نکردم...! مهم نیست که حتی برای این روز هم همه نیومدن! یعنی هست ولی عادت کردیم دیگه...یه روزایی فکر میکردم با نماینده شدنم این جو رو میشکونم...کاری میکنم که بی تفاوت نباشیم در مقابل مشکلات همدیگه...تفاوت ها ی...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 15 خردادماه سال 1389 19:54
دلم دیدن یه خواب خوب میخواد! از همون ها که موقع تعریف کردنش نمیتونی گریه نکنی! گاهی فکر میکنم که خیلی دوست داری مچم رو بگیری...تو تمام اون لحظه هایی که داد میزنم کجایی پس؟! و تو میگی که دیدی نتونستی طاقت بیاری؟! دیدی ادعای انسانیت و ایمانت دروغ بود؟! و من که داغون و له ام؛ جوابی نداشته باشم و بگم راست میگی...مگه غیر...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 13 خردادماه سال 1389 00:12
نقطه ای هست در وجود...که در این نقطه نیروی دافعه ای برابر با نیروی جاذبه زمین وارد میشه! بی وزن میشی...سبک...پرواز میکنی تا ته آسمون... ناگهان خالی میشی از همه چی ...بی رنگ...میخندی بی دلیل... همه چیز لحظه میشه...زمان از بین میره... گذشته و حال و اینده گره میخورن... مشکل اینجاست که نقطه است...یعنی نه مساحتی داره و نه...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 11 خردادماه سال 1389 14:22
داره بچه ی ده روزه اش رو میخوابونه...به من با نگاهی که غم میباره ازش نگاه میکنه و میگه: حالا حالاها ازدواج نکنی ها...بچه که دیگه هیچی! من به صورت فرشته ی کوچولوی تو دستش نگاه میکنم و تو دلم میگم چطور دلت میاد...؟! میگه هیچ جا خونه بابا نمیشه و من فکر میکنم که کاش هنوز مدرسه میرفتم و بچه مدرسه ای تو دلش به من میگه خوش...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 8 خردادماه سال 1389 17:05
امروز نیت کرده بودم که در اقدامی کاملا سرخوشانه فکر کنم که همه چی آرومه! و غر رو که پدیده ایست مزخرف ولی لذت بخش٬ استثناءً تعطیل کنم....! میخواستم فکر کنم زمین اتفاقا قراره همون سمتی بچرخه که من دوست دارم و اتفاق های خوب پشت هم ردیف شدن واسه به وقوع پیوستن و هیچ دلیلی برای دلشوره های بی معنی ناگهانی وجود نداره! که خدا...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 5 خردادماه سال 1389 16:03
به خاطر آور هنگامی را که از پیامبران پیمان گرفتیم و همچنین از تو و از نوح و ابراهیم و موسی و عیسی بن مریم و ما از همه آنها پیمان محکمی گرفتیم که در ادای مسؤولیت رسالت کوتاهی نکنند. به این منظور که خدا راستگویان را از صدقشان در ایمان و عمل صالح سوال کند و برای کافران غذابی دردناک آماده ساخته است. ای کسانی که ایمان...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 2 خردادماه سال 1389 21:52
بهشت شاید جایی باشه تو هند...نزدیک بمبئی! اینو من نمیگم! اینو دکتر کارخونه گفت! جایی که فقر..جایی که بوی تعفن کوچه هاش...بهونه ای نمیشه واسه مرگ تدریجی روحشون! جایی که شب ها به رقص و آواز میگذره و صبح بدون توجه به مبلغ حقوقی که یک هزارم کارش نیست به تلاش و کار! بهشت شاید تو قلب های اون دختر و پسر هندی ست که تو دوربین...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 30 اردیبهشتماه سال 1389 19:02
من از این همه دورویی تو خسته ام...! خیلی...خیلی... بدون بلانسبت و بدون استثنا! ما ایرانیها به شدت آدمهای دورویی هستیم...! من هم به جان تو ظرفیتم نامتناهی نیست...!
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 27 اردیبهشتماه سال 1389 11:34
شاید باید رسید!...به اوج جنون...به اوج درموندگی... به اونجایی که حتی دست و دلت به دعا هم نمیره...به بهت...به هیچ...به خلاء! جایی خالی از صدا...خالی از هوا... اونوقت شاید وعده های تو تحقق یافت! من اعتراف میکنم... به بی صبری... به کم آوردن... به کوچکی! من...برای هزارمین بار اعتراف می کنم!
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 19 اردیبهشتماه سال 1389 00:36
من بی تو هیچم تو باورم نکن خیسم ز گریه تنها ترم نکن عاشق نبودم تا با تو سر کنم آتش نبودم خاکسترم نکن اگه عاشقت نبودم اگه بی تو زنده بودم تو بمون که بی تو غصه میخورم اگه دل به تو نبستم اگه این منم که هستم ولی از هوای گریه ات پرم اگه شکوه دارم از تو اگه بی قرارم از تو تو بمون که آشیانه ام تویی به هوایت ای ستاره به تو...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 15 اردیبهشتماه سال 1389 12:46
سیزدهمین روز از این ماه روز نحسی بود حالا گیریم نحسی هیچ ربطی به عدد ۱۳ نداشته باشه! الان یادم نمیاد دقیقا چرا اما یادمه که اون روز تمام راه دانشکده تا رسیدن به در اصلی رو در حال قورت دادن بغض بودم! با عرض پوزش از تمام آدمهای آشنا و غیر آشنایی که اینجا رو میخونن بخشی از اون بغض به دلیل پی بردن به عمق این موضوع بود که...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 7 اردیبهشتماه سال 1389 14:57
نمیدونم من دارم درست زندگی میکنم یا تو!... شاید هیچ کدوممون! نمی دونم اونکه پرش از ارتفاع میره و ریسک مردن به بدترین شکلو به جون میخره واسه همون یه لحظه لذت جدا بودن از سطحی سفت! اون درست تر زندگی میکنه یا کسی که برای گذاشتن یه قدم به جلوتر حتما از سفت بودنش مطمئن میشه و بعد حرکت میکنه... سه تا گل روی مانتوم مثل یه...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 2 اردیبهشتماه سال 1389 17:37
شاید اگر زندگی به همین منوالی که داره میگذره برای همیشه میگذشت من توهم ابدی بودنش رو میزدم! و از این قضیه استقبال میکردم! تازگی ها زندگی تو اجتماعی که تقریبا هیچ چیزش رو نمی فهمم به معنای واقعی اذیتم میکنه. نمی تونم باور کنم که کسی برای گرفتن دارویی به راحتی خوردن آبی دروغ بگه در صورتی که خودم برای اجرای همچین نمایشی...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 23 فروردینماه سال 1389 12:09
این روزا حس بدی دارم از اومدن به دانشگاه! وقتی یه عالمه آدمی رو میبینم که نه اسمشونو میدونم و نه ورودیشون...! و وقتی این چهره های غریبه به من نگاه میکنن فکر میکنم تو دلشون میپرسن پس کی از این دانشگاه میری؟! کی فارغ التحصیل میشی؟!!! یعنی همون سوالهایی که من تو دلم از ورودی های بالاتر میپرسیدم! بدتر از اون احساس غریبه...